در دنیای قدیم، روابط غالباً بر یک تمرکز بیرونی استوار بودند؛ ما سعی میکردیم با دریافت چیزی از بیرون خودمان، به تمامیت و شادی برسیم. این انتظار بهناچار منجر به ناامیدی، دلخوری و سرخوردگی میشود. این احساسات یا بهطور مداوم انباشته میشوند و باعث تنشهای مکرر میگردند، یا سرکوب میشوند و به بیحسی عاطفی منجر میگردند. بااینحال، به دلیل ناامنیهای عاطفی به روابط میچسبیم، یا از یک رابطه به رابطه دیگر میرویم به این امید که قطعه گمشدهای را پیدا کنیم که هنوز نیافتهایم.
ما هزاران سال در این وضعیت ناگوار گرفتار بودهایم و اکنون به نظر میرسد که به نقطه بحرانی نزدیک شدهایم. روابط و خانوادهها، به شکلی که پیشتر میشناختیم، با سرعت زیادی در حال فروپاشی هستند. بسیاری از مردم از این وضعیت وحشتزدهاند و تلاش میکنند سنتها و ارزشهای قدیمی را بازسازی کنند تا احساس نظم و ثبات را در زندگی خود حفظ کنند.
اما بازگشت به گذشته بیفایده است، زیرا آگاهی ما از سطحی که قبلاً حاضر بودیم برای زندگی به آن شکل فداکاری کنیم، فراتر رفته است. در گذشته، بسیاری از مردم حاضر بودند یک رابطه عملاً مرده را برای تمام عمر حفظ کنند، چراکه این رابطه به آنها ثبات جسمی و عاطفی میداد.
اکنون، بسیاری از ما متوجه شدهایم که امکان داشتن صمیمیت عمیقتر و شور و شوق پایدار در روابط وجود دارد. ما آمادهایم که ایدههای قدیمی درباره روابط را رها کنیم تا این آرمانها را جستوجو کنیم، اما نمیدانیم آنها را کجا پیدا کنیم. بسیاری از ما هنوز به بیرون نگاه میکنیم، مطمئنیم که اگر مرد یا زن مناسبی پیدا کنیم، به شادی بیپایان خواهیم رسید — یا فکر میکنیم اگر فقط فرزندان یا والدین ما به شکل درست رفتار کنند، همهچیز خوب خواهد شد.
ما سردرگم و ناامید هستیم؛ روابط ما به نظر آشفته میآیند و نه سنتهای قدیمی برای تکیهکردن داریم و نه جایگزین جدیدی. بااینحال، نمیتوانیم به عقب برگردیم؛ باید بهسوی ناشناخته حرکت کنیم و نوع جدیدی از روابط را خلق کنیم.
برای انجام این کار، مهم است که بفهمیم روابط بیرونی ما بازتاب روابط درونی ما با خودمان هستند. رابطه اصلی من، رابطهام با خودم است — تمام روابط دیگر آینهای از این رابطه هستند. هرچه بیشتر خودم را دوست داشته باشم، بهطور خودکار عشقی را که از دیگران میخواهم، دریافت میکنم. اگر به خودم و زیستن حقیقت خودم متعهد باشم، افرادی را جذب میکنم که تعهد مشابهی دارند. آمادگی من برای ارتباط عمیق با احساسات خودم فضایی برای صمیمیت با دیگران ایجاد میکند. لذتبردن از همراهی با خودم، امکان داشتن اوقاتی شاد با دیگران را فراهم میکند. و احساس زندهبودن و جریان نیروی جهان درونم زندگی پر از احساسات پرشور و رضایتبخش میآفریند که با هرکسی که درگیر آن هستم، به اشتراک میگذارم.
مراقبت از خود
بسیاری از ما هرگز واقعاً یاد نگرفتهایم چگونه بهخوبی از خودمان مراقبت کنیم، بنابراین روابط ما بر اساس تلاش برای واداشتن دیگران به مراقبت از ما بودهاند.
از همان بدو تولد، بهعنوان نوزاد، بسیار آگاه و شهودی هستیم. از لحظهای که به دنیا میآییم، درد و نیاز عاطفی والدین خود را درک میکنیم و فوراً عادت میکنیم که برای جلب رضایت آنها و برآوردن نیازهایشان تلاش کنیم تا همچنان از ما مراقبت کنند. بعدها، روابط ما نیز به همین شکل ادامه مییابند.
یک توافق تلپاتیک ناخودآگاه برقرار میشود: «من سعی میکنم کاری که میخواهی انجام دهم و فردی باشم که میخواهی، اگر تو هم برای من باشی، نیازهایم را برآورده کنی و مرا ترک نکنی.»
این سیستم بهخوبی کار نمیکند. دیگران بهندرت میتوانند نیازهای ما را بهطور مداوم یا موفقیتآمیز برآورده کنند، بنابراین ناامید و سرخورده میشویم. سپس، یا تلاش میکنیم دیگران را تغییر دهیم تا بهتر با نیازهای ما مطابقت داشته باشند (که هرگز جواب نمیدهد)، یا خود را راضی به کمتر از آنچه واقعاً میخواهیم، میکنیم. افزون بر این، وقتی سعی میکنیم نیازهای دیگران را برآورده کنیم، تقریباً همیشه کارهایی انجام میدهیم که واقعاً نمیخواهیم، و در نهایت، بهطور آگاهانه یا ناخودآگاه از آنها دلخور میشویم.
در این نقطه ممکن است متوجه شویم که مراقبت از خود با مراقبت از دیگران به نتیجه نمیرسد. من تنها کسی هستم که میتوانم بهدرستی از خودم مراقبت کنم، بنابراین بهتر است این کار را مستقیماً انجام دهم و به دیگران نیز اجازه دهم که همین کار را برای خودشان بکنند. این به این معنا نیست که نمیتوانیم از دیگران مراقبت کنیم یا به آنها چیزی بدهیم؛ بلکه به این معناست که آگاهانه انتخاب کنیم که آیا بخواهیم چیزی بدهیم یا نه، بر اساس احساس واقعی خودمان و نه از روی ترس یا وظیفه. در واقع، هرچه بهتر از خودمان مراقبت کنیم، بیشتر میتوانیم به دیگران ببخشیم.
مراقبت از خود به چه معناست؟ برای من، این یعنی اعتماد به شهود و پیروی از آن. یعنی زمانی را اختصاص دادن به گوش دادن به تمام احساساتم، از جمله احساسات کودک درونم که گاهی آسیبدیده یا ترسیده است، و پاسخ دادن با مراقبت، عشق، و اقدام مناسب. یعنی اولویت دادن به نیازهای درونی مهم خودم و اعتماد به اینکه با انجام این کار، نیازهای دیگران نیز برآورده میشود و همه کارهایی که باید انجام شوند، انجام خواهند شد.
برای مثال، اگر احساس ناراحتی کنم، ممکن است به رختخواب بروم و گریه کنم، زمانی را برای عشق ورزیدن و توجه به خودم اختصاص دهم. یا ممکن است با کسی که مهربان است صحبت کنم تا بخشی از احساساتم تخلیه شود و حس سبکی پیدا کنم.
اگر بیش از حد کار کرده باشم، یاد گرفتهام که کار را کنار بگذارم، حتی اگر خیلی مهم به نظر برسد، و زمانی را برای تفریح یا حتی گرفتن یک حمام گرم و خواندن یک رمان اختصاص دهم.
اگر کسی که دوستش دارم چیزی از من بخواهد که واقعاً نمیخواهم بدهم، یاد گرفتهام که تا حد امکان بهوضوح و با محبت نه بگویم و اعتماد کنم که او در نهایت بهتر از زمانی خواهد بود که من با بیمیلی این کار را انجام دهم. به این ترتیب، وقتی بله میگویم، واقعاً منظورم بله است.
اینجا نکته بسیار مهمی وجود دارد که میخواهم مطرح کنم؛ این نکته به چیزی مربوط میشود که مدت زیادی در موردش سردرگم بودم و بالاخره فهمیدم. مراقبت از خود به معنای «همهچیز را به تنهایی انجام دادن» نیست. ایجاد یک رابطه خوب با خودمان در خلأ، بدون ارتباط با دیگران، انجام نمیشود. اگر چنین بود، میتوانستیم چند سال گوشهنشینی کنیم تا رابطهای کامل با خودمان داشته باشیم و بعد ناگهان بیرون بیاییم و روابط کاملی با دیگران برقرار کنیم.
البته مهم است که بتوانیم تنها باشیم، و برخی افراد نیاز دارند تا حدی از روابط بیرونی کنارهگیری کنند تا زمانی که با خودشان احساس راحتی کنند. اما دیر یا زود، به بازتابی که روابط به ما ارائه میدهند نیاز داریم. باید رابطه خودمان را با جهان جسمانی، از طریق تعامل با دیگران، بسازیم و تقویت کنیم.
تفاوت این رویکردها در تمرکز است. در دنیای قدیمی روابط، تمرکز روی فرد دیگر و خود رابطه بود. ما برای این ارتباط برقرار میکردیم که طرف مقابل ما را بفهمد و آنچه نیاز داریم بیشتر به ما بدهد. در دنیای جدید روابط، تمرکز بر ساختن رابطه با خودمان و جهان هستی است. ما ارتباط برقرار میکنیم تا کانال خود را شفاف نگه داریم و به خودمان آنچه نیاز داریم بیشتر بدهیم. شاید کلماتی که به زبان میآوریم همان باشند، اما انرژی متفاوت است و نتیجه نیز تغییر میکند.
برای مثال، فرض کنید که احساس تنهایی میکنم و میخواهم شریک زندگیم را قانع کنم که شب را با من بگذراند، با وجود اینکه میدانم او برنامه دیگری دارد. قبلاً ممکن بود از اینکه خواستهام را مستقیم مطرح کنم بترسم. احتمالاً در خانه تنها میماندم و سعی میکردم یاد بگیرم که از تنهایی لذت ببرم. بعدها، وقتی با او صحبت میکردم، نوعی دلخوری در خودم حس میکردم، اگرچه آن را نه به خودم و نه به او اعتراف میکردم. با این حال، او این دلخوری را حس میکرد و نسبت به من احساس گناه و دلخوری میکرد. این مسائل معمولاً تا زمانی که در حال جر و بحث بودیم آشکار نمیشد و ممکن بود بگویم: «خب، تو که به احساسات من اهمیت نمیدهی؛ هیچ وقت نمیخواهی با من باشی.» در این لحظه، به طور ناخودآگاه این پیام را به او منتقل میکردم که او مسئول خوشبختی من است.
حالا (امیدوارم)، از ابتدا موضوع را مستقیم مطرح میکنم. میگویم: «میدانم برنامه دیگری داری، اما الان احساس نیاز به ارتباط دارم و خوشحال میشوم اگر بتوانی شب را با من بگذرانی.» من مسئولیت خواستهام را میپذیرم و در این کار در واقع از خودم مراقبت میکنم، حتی اگر چیزی از او بخواهم. نکته اینجاست که تمرکزم روی خودم است — این احساسم است و این چیزی است که میخواهم. باید آماده باشم که خودم را آسیبپذیر نشان دهم تا این کار را انجام دهم. اما دریافتهام که تمایل به گفتن احساسات و خواستههایم همان چیزی است که باعث میشود حس کاملتری داشته باشم. به نوعی، از همان ابتدا احساس رضایت بیشتری دارم، چون حاضر شدم از خودم حمایت کنم.
همه چیز آشکار است و او میتواند صادقانه پاسخ دهد. امیدوارم او به درون خود نگاه کند و حقیقت احساسش را دریابد. اگر بخواهد درخواست مرا برآورده کند، عالی است! اگر نه، ممکن است احساس ناراحتی یا غم کنم. احساسم را بیان میکنم (باز هم، برای خودم این کار را میکنم تا ذهنم را روشن نگه دارم) و سپس رها میکنم. از آن شب برای عمیقتر شدن درون خودم و تقویت ارتباط با جهان استفاده خواهم کرد.
چیزی که دریافتهام این است که وقتی به طور صادقانه و مستقیم، بدون سرزنش یا قضاوت ارتباط برقرار میکنم و همه چیز را میگویم، دیگر چندان مهم نیست که فرد مقابل چگونه پاسخ میدهد. ممکن است دقیقاً آنچه میخواهم انجام نشود، اما حس روشنی و قدرتی که از مراقبت از خود به دست میآورم، رها کردن نتیجه را آسانتر میکند. اگر با احساساتم نسبت به شریک زندگی، خانواده و دوستانم صادق و آسیبپذیر باقی بمانم، دیگر با نیازهای پنهان یا دلخوریهای نهفته روبرو نخواهم شد.
وقتی به این شکل از خود مراقبت میکنید، اغلب اوقات آنچه را که میخواهید به دست میآورید. اگر نه، قدم بعدی رها کردن است. به درون خود بروید و گوش کنید که شهودتان چه میگوید. بگذارید همیشه شما را به ارتباطی عمیقتر با خود و جهان هدایت کند.
بنابراین، بخشی مهم از ایجاد رابطهای عاشقانه با خود این است که نیازهایتان را بپذیرید و یاد بگیرید که خواستههایتان را مطرح کنید. ما از انجام این کار میترسیم، چون میترسیم بیش از حد نیازمند به نظر برسیم. با این حال، این نیازهای پنهان و نادیده گرفته شده هستند که باعث میشوند بیش از حد نیازمند به نظر برسیم. وقتی این نیازها مستقیماً بیان نمیشوند، به طور غیرمستقیم یا ناخودآگاه ظاهر میشوند. مردم این نیازها را حس میکنند و از ما فاصله میگیرند، زیرا به طور شهودی میدانند که نمیتوانند به ما کمک کنند اگر خودمان نیاز به کمک را نپذیریم!
پارادوکس این است که وقتی نیازهایمان را میپذیریم و مستقیم درخواست کمک میکنیم، در واقع قویتر میشویم. این همان حمایت بخش مردانه از بخش زنانه است. دیگران به راحتی به ما کمک میکنند و ما هر چه بیشتر حس کامل بودن میکنیم.
دنبال کردن انرژی
من دریافتهام که وقتی میپذیرم به انرژیام اعتماد کنم و آن را دنبال کنم، به روابطی با افرادی هدایت میشوم که بیشترین چیزها را باید از آنها بیاموزم. هرچه کشش (یا واکنش) قویتر باشد، آینه قوی تر است. بنابراین، انرژی همواره مرا به شدیدترین موقعیتهای یادگیری میکشاند.
زندگی کردن به این شکل در ابتدا ممکن است ترسناک باشد. ما همیشه از اعتماد به احساسات خود، بهویژه در حوزهی روابط و مسائل جنسی، وحشت داشتهایم. چون این انرژی بسیار شدید، تغییرپذیر و غیرقابلپیشبینی است، میترسیم که هرجومرج کامل غالب شود. از آسیب دیدن یا آسیب زدن به دیگران وحشت داریم. به این باور نداریم که جهان میداند چه میکند، یا به خود اعتماد نداریم که بتوانیم بهدرستی راهنمایی درونیمان را دنبال کنیم. این ترسها نیز دلایل خوبی دارند. در حوزهی روابط، ما الگوها و وابستگیهای قدیمی بسیاری داریم که اغلب شنیدن صدای شهودی درونیمان را دشوار میکند.
دنبال کردن انرژیتان به این معنا نیست که هر تکانه، احساس یا خیالی که دارید را عملی کنید — این کار به آشفتگی منجر میشود. برای دنبال کردن انرژیتان بهصورت سازنده، مهم است که به خودهای مختلف یا صداهای درونیتان که ممکن است گاهی احساسات و نیازهای متضاد داشته باشند، آگاه باشید. از طریق این نوع آگاهی، میتوانید حس شهودی عمیقتری نسبت به جایی که نیروی زندگی سعی دارد شما را ببرد، پیدا کنید و در عین حال توافقها، مرزها و تعهدات مهمی که ممکن است با دیگران داشته باشید را نیز محترم بشمارید.
تا امروز، بیشتر ما برای دوری از مواجهه با ترسهایمان، ساختارهای قانونی سختگیرانهای برای همهی روابطمان ساختهایم.
هر رابطهای در یک دستهبندی خاص قرار میگیرد و هر دستهبندی فهرستی از قوانین و رفتارهای مناسب را همراه خود دارد. این شخص دوست است، بنابراین باید اینگونه رفتار کنم؛ این شخص همسر من است، بنابراین او باید این کارها را انجام دهد؛ این شخص از اعضای خانواده من است، پس اینگونه با هم رفتار میکنیم و غیره. فضایی بسیار محدود برای کشف حقیقت هر رابطه باقی میماند.
برخی افراد به این سیستمهای قانونی اعتراض میکنند و عمداً روابطی را ایجاد میکنند که برخلاف هنجارهای فرهنگی ما باشند — گاهی این موضوع درباره روابط غیرتکهمسری، همجنسگرایی و دوجنسگرایی صدق میکند و غیره. اگر این روابط عمدتاً از سر مخالفت ایجاد شده باشند، ممکن است بیشتر واکنشی نسبت به قوانین باشند و هنوز هم با نیازهای واقعی ما هماهنگی نداشته باشند.
همانگونه که هر موجودی یک موجود منحصربهفرد است و شبیه هیچکس دیگر نیست، هر ارتباط بین دو یا چند موجود نیز منحصربهفرد است. هیچ رابطهای دقیقاً شبیه رابطهی دیگر نیست. علاوه بر این، طبیعت جهان تغییر مداوم است. انسانها دائماً تغییر میکنند و روابط نیز همینطور.
بنابراین، وقتی بیشازحد تلاش میکنیم روابط را برچسب بزنیم و کنترل کنیم، آنها را نابود میکنیم. سپس زمان و انرژی زیادی را بیهوده صرف تلاش برای زنده کردن دوباره آنها میکنیم.
باید آماده باشیم که بگذاریم روابطمان خود را به ما نشان دهند. اگر به درون خود توجه کنیم، به خود اعتماد کنیم و بهطور کامل و صادقانه با یکدیگر صحبت کنیم، رابطه به شیوهای منحصربهفرد و جذاب گشوده خواهد شد. هر رابطه ماجراجویی شگفتانگیزی است؛ هرگز نمیدانید دقیقاً به کجا خواهد انجامید. این رابطه بهطور مداوم حالوهوا، طعم و جسم خود را از لحظهای به لحظه دیگر، روزبهروز و سالبهسال تغییر میدهد. گاهی ممکن است شما را به یکدیگر نزدیکتر کند و گاهی دورتر.
تعهد و صمیمیت
وقتی درباره اعتماد و دنبال کردن انرژیمان صحبت میکنیم، اغلب این پرسش مطرح میشود که مفهوم تعهد در این تصویر چه جایگاهی دارد.
چون ما بیشتر بر جنبههای بیرونی تمرکز کردهایم، اغلب سعی کردهایم به یک رابطه خارجی تعهد بدهیم. آنچه واقعاً به آن متعهد میشویم، مجموعهای از قوانین است — «من موافقم به چنین و چنان شیوهای رفتار کنم تا بتوانیم احساس امنیت در این رابطه داشته باشیم.» معمولاً این قوانین بهطور واضح بیان نمیشوند، بلکه فرض میشوند. افراد میگویند در رابطهای متعهد هستند، اما بهندرت برای خود یا یکدیگر روشن میکنند که دقیقاً به چه چیزی متعهد هستند یا نیستند.
بهطور کلی، در یک رابطه عاشقانه، فرض بر این است که طرفین توافق کردهاند با هیچکس دیگر رابطه جنسی نداشته باشند. حتی این موضوع نیز بسیار مبهم است، زیرا هیچکس تعریف دقیقی از «رابطه جنسی داشتن» ارائه نمیدهد. گاهی توافق ضمنی این است که هیچ جاذبه جنسی نسبت به دیگران احساس نشود. اما چگونه میتوان توافق کرد که چیزی احساس نشود؟ احساسات تحت کنترل آگاهانه ما نیستند. ما میتوانیم درباره چگونگی رفتارمان تعهد بدهیم، چون کنترل آگاهانهای بر اعمال خود داریم. بیشتر افراد متوجه میشوند که تعهد به رفتار تکهمسری برای حفظ حس صمیمیتی که در یک رابطه اصلی میخواهند، ضروری است.
پرسش مهم این است که آیا این تعهد را بهعنوان روشی برای کنترل شریک زندگیمان انجام میدهیم («من تکهمسر خواهم بود تا تو هم مجبور به این کار باشی») یا از صداقت درونی خودمان («من انتخاب میکنم که تکهمسر باشم چون عمق صمیمیتی را که در رابطه اصلیام ایجاد میکند، میخواهم»).
مشکل واقعی بسیاری از تعهداتی که میدهیم یا فرض میکنیم این است که آنها فضای لازم برای تغییرات و رشد اجتنابناپذیر افراد و روابط را فراهم نمیکنند. اگر قول بدهید که طبق مجموعهای از قوانین خارجی رفتار کنید، در نهایت مجبور خواهید شد بین وفادار بودن به خود و وفادار بودن به آن قوانین یکی را انتخاب کنید. وقتی دیگر صادق و واقعی نباشید، چیز زیادی از شما برای حضور در رابطه باقی نمیماند. شما با یک پوسته خالی مواجه میشوید — یک تعهد خوب، اما بدون افراد واقعی در آن!
چون این نوع تعهد تلاش میکند تا از تغییر شکل رابطه جلوگیری کند، بیشتر اوقات دوام نمیآورد. واقعیت این است که روابط تغییر میکنند و هیچ تعهدی نمیتواند تضمین کند که این تغییرات رخ نخواهد داد. هیچ شکل خارجی نمیتواند امنیتی را که ما جستجو میکنیم، فراهم کند. ممکن است پنجاه سال ازدواج کرده باشید و در سال پنجاهویکم شریک زندگیتان تصمیم به ترک شما بگیرد!
اگر فقط این را درک کنیم، میتواند ما را از درد زیادی نجات دهد. افرادی که طلاق میگیرند تقریباً همیشه احساس میکنند شکست خوردهاند، زیرا فرض میکنند همه ازدواجها باید تا ابد ادامه داشته باشند. در بسیاری از موارد، بااینحال، ازدواج درواقع موفق بوده است — به هر فرد کمک کرده است تا به نقطهای برسد که دیگر به همان شکل قبلی نیاز نداشته باشد.
دردی که در بسیاری از موارد تجربه میکنیم، ناشی از این است که نمیدانیم چگونه اجازه دهیم شکل رابطه تغییر کند، درحالیکه عشق و ارتباط عمیق زیرین آن همچنان محترم باقی بماند. وقتی با کسی بهطور عمیق درگیر میشویم، ارتباط روحی غالباً برای همیشه باقی میماند. اما شدت انرژی در رابطه بر اساس میزان یادگیری که در هر زمان از آن میتوان داشت، کم یا زیاد میشود.
وقتی از بودن با کسی چیزهای زیادی یاد میگیریم، انرژی میان شما ممکن است تا جایی کاهش یابد که دیگر نیازی به تعامل در سطح شخصیتی نداشته باشید یا این تعامل بهکلی متوقف شود. گاهی این انرژی در سطح دیگری دوباره خود را تجدید میکند. ما این تغییرات را درک نمیکنیم و وقتی روابطمان تغییر شکل میدهند، احساس گناه، ناامیدی، و آسیبدیدگی میکنیم.
اغلب نمیدانیم چگونه احساساتمان را بهطور مؤثر با یکدیگر به اشتراک بگذاریم و به همین دلیل، معمولاً بهجای رویارویی با این احساسات، ارتباط خود را با طرف مقابل قطع میکنیم. این امر باعث درد واقعی ما میشود، زیرا درواقع خود را از احساسات عمیق درونمان جدا میکنیم.
تجربه نشان داده است که اگر بتوانیم در این فرایند به خود اعتماد کنیم و صادقانه ارتباط برقرار کنیم، تغییرات در روابط میتواند کمتر دردناک و حتی در مواردی زیبا باشد. بیشتر افراد باور دارند که برای حفظ یک رابطه، فداکاری و سازش ضروری است. این نیاز به فداکاری و سازش بر اساس درک نادرستی از ماهیت جهان است. ما میترسیم که عشق کافی برایمان وجود نداشته باشد یا حقیقت ممکن است دردناک باشد. درحقیقت، جهان مملو از عشق است و حقیقت، هر زمان که دیده شود، همواره شفابخش است.
وقتی آمادهام که صادق باشم و آنچه را میخواهم بخواهم، و به اشتراکگذاری احساساتم ادامه دهم، متوجه میشوم که حقیقت زیرین در هر موقعیتی برای همه یکسان است. در ابتدا ممکن است به نظر برسد که من چیزی میخواهم و طرف مقابل چیز دیگری. اما اگر هر دو به گفتن حقیقت ادامه دهیم، دیر یا زود به این نتیجه میرسیم که هر دو میتوانیم به آنچه واقعاً میخواهیم دست یابیم.
بهعنوان مثال، زوجی که از مراجعان من بودند، در مورد کارشان دچار اختلافات زیادی بودند. آنها شریک یک کسبوکار بسیار موفق بودند. زن از این کار خسته شده بود و میخواست کاری متفاوت انجام دهد. مرد عاشق کارشان بود و میخواست ادامه دهد، اما نمیخواست بدون او این کار را انجام دهد. آنها دائماً در این مورد که آیا کسبوکار را بفروشند (خواسته او) یا ادامه دهند و آن را توسعه دهند (خواسته او)، مشاجره میکردند.
وقتی شروع به برقراری ارتباط در سطحی عمیقتر کردند، ترسهایشان آشکار شد. زن مشتاق بود بهطور خلاقانه خود را در راههای جدیدی بیان کند، اما وحشت داشت که بدون حمایت دائمی او نتواند بهطور موفقیتآمیزی به جلو برود. همچنین، او نگران بود که نتواند بهاندازه کافی درآمد کسب کند و این مسئله باعث رنجش همسرش شود.
در طرف دیگر، مرد میترسید که نتواند بدون او کسبوکار را بهخوبی مدیریت کند؛ او به ورودیهای خلاقانه زن بسیار وابسته بود و به ظرفیت شهودی خودش اعتماد نداشت. همچنین، او نگران بود که زندگی کاریاش بدون حضور او خستهکننده و بیروح شود.
با بیان کامل احساساتشان، توانستند ببینند که هر دو آماده برداشتن گامی به سمت سطحی جدید از استقلال و خلاقیت هستند. آنها آماده بودند تا بخشی از وابستگی خود به یکدیگر را رها کنند و اعتماد بیشتری به خود پیدا کنند. زن بهتدریج از کسبوکار کنارهگیری کرد و حرفهای جدید و کاملاً متفاوت آغاز کرد که درنهایت بسیار هیجانانگیز و رضایتبخش یافت. مرد به کار در کسبوکار ادامه داد و آن را در مسیرهای جدید و جالبی توسعه داد. رابطه آنها با استقلال و اعتمادبهنفس بیشتر، تقویت شد.
برای من، تعهد در رابطه باید بر اساس تعهد به خودم باشد—تعهد به دوست داشتن، احترام گذاشتن، اطاعت از حقیقت درونی، و گرامی داشتن وجود خودم. تعهد من در رابطه این است که به حقیقت خودم احترام بگذارم و تا حد توان حقیقت طرف مقابل را نیز محترم بشمارم. به هر کسی که دوستش دارم، قول میدهم که تا حد امکان صادق باشم، احساساتم را به اشتراک بگذارم، مسئولیت خود را بپذیرم، ارتباطی که با او حس میکنم را گرامی بدارم، و این ارتباط را حفظ کنم.
در حالی که ممکن است تمایل و نیت قوی برای حفظ شکلی خاص از رابطه (مثلاً ازدواج) داشته باشیم، هیچ تضمین مطلقی درباره شکل رابطه وجود ندارد. تعهد واقعی این واقعیت را میپذیرد که شکل رابطه همیشه در حال تغییر است و میتوان به این فرآیند تغییر اعتماد کرد. این نوع تعهد، دریچهای به سوی صمیمیت واقعی باز میکند، صمیمیتی که زمانی ایجاد میشود که افراد عمیقاً و صادقانه با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند. اگر دو نفر بر این اساس با هم بمانند، دلیلش این است که واقعاً میخواهند کنار هم باشند. آنها همچنان عشقی عمیقتر و یادگیری بیشتری با یکدیگر پیدا میکنند، حتی وقتی تغییر میکنند و رشد میکنند.
تک همسری یا نه؟
اغلب از من میپرسند آیا فکر میکنم تک همسری در یک رابطه اصلی ضروری است یا خیر. معمولاً پاسخ خود را با به اشتراک گذاشتن تجربه شخصیام شروع میکنم. همانطور که قبلاً در این کتاب ذکر کردم، زمانی در زندگیام روابط عاشقانه غیرتک همسری را تجربه کردم.
متوجه شدم که در حالی که ایدههای زیبایی از عشق و آزادی داشتم، از نظر احساسی، این تجربه برایم بسیار دردناک بود. همچنین درک کردم که یکی از انگیزههای پنهانم، ترس و تردیدم نسبت به تعهد در رابطه بود.
وقتی با جنبههای مختلف وجود خودم آشنا شدم، دریافتم که برخی از جنبههای درونیام تکهمسری هستند و برخی دیگر نه! در واقع، این موضوع تقریباً برای همه صدق میکند. همه ما جنبههایی داریم که دوست دارند آزادانه و بدون محدودیت با دیگران ارتباط جنسی برقرار کنند. در مقابل، جنبههایی از وجودمان هم هستند که به امنیت و انحصار یک رابطه تکهمسری نیاز دارند.
بهویژه کودک آسیبپذیر درون ما در یک رابطه غیرتکهمسری هرگز واقعاً باز نمیشود. از آنجا که نشان دادن آسیبپذیری عمیق به دیگری کلید صمیمیت است، اگر این کودک آسیبپذیر در یک رابطه حضور نداشته باشد، ما عمق نزدیکی مورد آرزوی خود را در شراکت جنسی تجربه نخواهیم کرد.
این سطح از صمیمیت برای من بسیار مهم است، بنابراین به این نتیجه رسیدم که برای من، تعهد متقابل به رفتار تکهمسری یکی از عناصر مهم در رابطه با شریک زندگیام است. ما میدانیم که احساس جذب به دیگران بخش اجتنابناپذیری از زندگی است. میتوانیم این جذبها را احساس کنیم و حتی از آنها لذت ببریم، در حالی که مرزهای مناسب را حفظ میکنیم. اگر با خودمان و با یکدیگر صادق باشیم، این تجربهها میتوانند بخشی از رشد شخصی ما و رشد رابطهمان باشند.
برای اطلاعات بیشتر در این زمینه، کتاب «در آغوش گرفتن یکدیگر» و نوارهای صوتی «روابط و جاذبهها» از دکتر هال و سیدرا استون را توصیه میکنم.
عاشقی
وقتی با کسی مواجه میشویم که آیینهای قوی برای ماست، یک جذبۀ شدید حس میکنیم (یا ممکن است ابتدا بهصورت دفع یا ناپسندیدن تجربه شود؛ در هر صورت، احساسی قوی در کار است). اگر آن فرد از جنسیتی باشد که ترجیح میدهیم و ویژگیهای خاصی داشته باشد، ممکن است این احساس را بهصورت کشش جنسی تجربه کنیم. هنگامی که این انرژی بسیار قوی باشد، تجربهای را که به آن «عاشق شدن» میگوییم، حس میکنیم.
عاشق شدن در واقع تجربهای قدرتمند از حس کردن جریان انرژی جهان در درون شماست. آن فرد دیگر به کانالی برای شما تبدیل شده، محرکی که شما را به روی عشق، زیبایی و شور درونیتان میگشاید. کانال درونی شما بهطور کامل باز میشود، انرژی جهانی از آن عبور میکند و شما لحظهای سرشار از سرور و «روشنی» را تجربه میکنید؛ تجربهای که بسیار شبیه به حالتی است که برخی افراد پس از دورههای طولانی مراقبه به آن دست مییابند.
این تجربه هیجانانگیزترین و پرشورترین احساس در جهان است و البته، میخواهیم آن را حفظ کنیم. متأسفانه، درک نمیکنیم که در حال تجربه کردن جهان در درون خود هستیم. متوجه میشویم که آن فرد باعث این تجربه شده و فکر میکنیم که خود او چنین شگفتانگیز است! در لحظه عاشق شدن، بهدرستی زیبایی روح آن فرد را درک میکنیم، اما ممکن است آن را بهعنوان بازتابی از روح خودمان نشناسیم. فقط میدانیم که وقتی با او هستیم، این احساس عالی را داریم. بنابراین، اغلب قدرت خود را به او واگذار کرده و منبع شادیمان را بیرون از خودمان قرار میدهیم.
آن فرد فوراً به یک شیء تبدیل میشود—چیزی که میخواهیم آن را در اختیار گرفته و نگه داریم. رابطه به یک اعتیاد تبدیل میشود: مانند یک دارو، بیشتر و بیشتر از چیزی میخواهیم که ما را سرخوش میکند. مشکل اینجاست که به جسم آن فرد معتاد میشویم، بدون اینکه متوجه شویم که آنچه واقعاً میخواهیم انرژی اوست. بر شخصیت و بدن او تمرکز میکنیم و تلاش میکنیم آن را بهچنگ آوریم و حفظ کنیم. اما همین که این کار را انجام میدهیم، انرژی مسدود میشود. با چنگ زدن به آن کانال، در واقع آن را خفه کرده و همان انرژی را که بهدنبال آن هستیم، قطع میکنیم.
شور واقعی ما را به هم نزدیک میکند، اما نیازمندیمان اغلب بلافاصله پس از آن بر ما غلبه میکند. رابطه تقریباً بلافاصله پس از شکوفایی شروع به پژمرده شدن میکند. سپس واقعاً هراسان میشویم و معمولاً بیشتر از پیش به آن چنگ میزنیم. تجربه ابتدایی عاشق شدن آنقدر قدرتمند بود که گاهی سالها تلاش میکنیم آن را دوباره ایجاد کنیم؛ اما اغلب، هرچه بیشتر تلاش میکنیم، بیشتر از دست میرود. فقط زمانی که رها کنیم و بگذاریم انرژی آزادانه جریان یابد، ممکن است دوباره همان احساس را تجربه کنیم.
این است ماهیت تراژیک عاشقی در دنیای قدیم. هزاران سال است که تلاش کردهایم این مسئله را حل کنیم. ترانهها، داستانها و درامهای محبوب ما طبیعت اعتیادآور روابطمان و درد و سرخوردگی ناشی از آن را بازتاب و تقویت میکنند.
در دنیای جدید، در حال کشف چیزی ساده و زیبا هستیم که میتواند بسیاری از دردهای ما را التیام بخشد: بزرگترین عاشقانه همۀ زمانها میتواند عشقورزی ما به زندگی باشد.
یک داستان عاشقانه
متوجه شدهام که زنده بودن خود یک داستان عاشقانه با جهان است. همچنین به آن بهعنوان یک عشق بین مرد و زن درونیام، و بین جسم و روحم فکر میکنم.
وقتی کانالم را میسازم و آن را میگشایم، انرژی بیشتری از آن عبور میکند. حس شدیدتری از احساسات و شور را تجربه میکنم. در عشق بودن، حالتی از بودن است که به هیچ فرد خاصی وابسته نیست.
با این حال، برخی افراد بهنظر میرسد که تجربۀ نیروی زندگی در درونم را شدت یا عمق میبخشند. میدانم که آن افراد آیینههایی برای من هستند و همچنین کانالهایی برای انرژی خاصی در زندگی من.
به سمت آنها کشیده میشوم چون میخواهم شدت تجربهای را که با آنها دارم، احساس کنم. حس میکنم که جهان از طریق من به آنها جریان پیدا میکند و از طریق آنها به من. این میتواند از طریق هر نوع تبادلی اتفاق بیفتد. خود انرژی به من نشان میدهد که چه چیزی نیاز است و چه چیزی مناسب است.
این یک تبادل دوطرفه و رضایتبخش است، چون جهان به هر دوی ما آنچه را که نیاز داریم، میبخشد. ممکن است تجربهای کوتاه و گذرا باشد؛ یک نگاه یا یک گفتوگوی کوتاه با غریبهای. یا ممکن است تماسی مستمر و رابطهای عمیق باشد که سالها ادامه یابد. هرچه بیشتر، این را میبینم که جهان پیوسته از طریق کانالهای مختلف به سمت من میآید.
آنچه نوشتم، یک صحنۀ ایدئال است. قطعاً در هر لحظه نمیتوانم آن را بهطور کامل زندگی کنم. بسیاری از اوقات، درگیر ترسها و ناامنیهای خود میشوم. با این حال، هرچه بیشتر آن را تجربه میکنم و وقتی این تجربه را دارم، فوقالعاده حس خوبی دارد!
تمرینها
خودتان را به یک قرار عاشقانه ببرید. همه چیز را طوری انجام دهید که انگار با عاشقترین و هیجانانگیزترین شریک ممکن بهسر میبرید. یک حمام گرم و لوکس بگیرید، بهترین لباسهایتان را بپوشید، برای خودتان گل بخرید، به یک رستوران زیبا بروید، در نور ماه قدم بزنید، یا هر کار دیگری که دوست دارید انجام دهید. تمام شب به خودتان بگویید که چقدر فوقالعاده هستید، چقدر خودتان را دوست دارید، و هر چیز دیگری که دوست دارید از زبان یک عاشق بشنوید. تصور کنید که جهان عاشق شماست و همه چیزهایی که میخواهید را به شما میبخشد.
دفعه بعد که حس یک «جذبۀ» عاشقانه یا جنسی نسبت به کسی داشتید، به یاد داشته باشید که در واقع جهان را احساس میکنید. هر کاری که انجام دهید، چه به آن عمل کنید و چه نکنید، فقط به یاد داشته باشید که همه اینها بخشی از عشق واقعی شما به زندگی است.