آغاز سفر من
همیشه اشتیاقی سوزان در من وجود داشته تا بفهمم جهان چگونه کار میکند، زندگی درباره چیست، و معنای حضور من در این دنیا چیست. اکنون که به گذشته نگاه میکنم، میبینم تمام زندگیام وقف جستوجوی حقیقت و فهم آن بوده است.
من در خانوادهای بسیار روشنفکر، تحصیلکرده و غیرمذهبی بزرگ شدم. والدینم اساساً بیخدا بودند، و از همان ابتدا به یاد دارم که باوری داشتم مبنی بر اینکه ایمان به خدا ساختۀ ذهن بشر است؛ یک خیال، یک خرافه که برای کمک به افراد در مواجهه با شرایط کاملاً ناشناخته و غیرقابل توضیحی که به نظر میرسد در آن قرار گرفتهایم، ایجاد شده است. وجود انسان، یا هر گونهای از وجود، صرفاً تصادفی از طبیعت بود و هیچ معنای مشخص و قابل درکی نداشت. ترجیح میدادم اعتراف کنم نمیدانم چگونه به اینجا آمدهایم یا چرا، تا اینکه توضیحی سادهانگارانه را تنها برای به دست آوردن احساس امنیت بپذیرم. باور داشتم حقیقت عقلانی است و هر چیزی که نتوان آن را علمی اثبات کرد، وجود ندارد. همچنین احساس میکردم نسبت به کسانی که ضعیف بودند و باید خدایی را برای ایمان آوردن ابداع میکردند، کمی نگاه از بالا به پایین دارم.
نکتۀ مثبت این نوع تربیت این بود که بسیاری از عقاید خشک و پیامهای منفی عمیقی درباره درستی و نادرستی، بهشت و جهنم، و گناه که بسیاری از افراد در آموزشهای مذهبی اولیه خود دریافت میکنند، به من منتقل نشد. اما از طرف دیگر، هیچ مفهوم یا تجربۀ آگاهانهای از بُعد معنوی زندگی نداشتم و پاسخی برای پرسشهایی که درباره معنای زندگی و هدفم داشتم پیدا نمیکردم.
ادامه مطلب ...