ما به طور غریزی عملکردهای اساسی انرژیهای زنانه و مردانه را درک میکنیم، اما ممکن است متوجه نباشیم که این دو انرژی در هر فرد وجود دارند. بیشتر اوقات، تمایل داریم انرژیهای زنانه و مردانه را با انواع بدن مربوط به آنها مرتبط کنیم.
به همین دلیل، زنان به نماد انرژی زنانه تبدیل شدهاند. به طور سنتی، زنان در پذیرش، پرورش، شهود، حساسیت و احساسات رشد کرده و آنها را ابراز کردهاند. در گذشته، بسیاری از زنان جسارت، عمل مستقیم، هوش، و توانایی عملکرد مؤثر و قوی در دنیا را تا حد زیادی سرکوب کردهاند.
به همین ترتیب، مردان به نماد انرژی مردانه تبدیل شدهاند. به طور سنتی، آنها توانایی عمل قوی، مستقیم، جسورانه و حتی تهاجمی در دنیا را توسعه دادهاند. بسیاری از مردان شهود، احساسات عاطفی، حساسیت و پرورش را سرکوب و انکار کردهاند.
از آنجا که نمیتوانیم بدون طیف کاملی از انرژیهای زنانه و مردانه در دنیا زندگی کنیم، هر جنس به طور ناچار به نیمه دیگر برای بقا وابسته بوده است. از این منظر، هر شخص تنها نیمهای از یک انسان است که برای بقای خود به نیمه دیگر نیازمند است. مردان به شدت به زنان نیاز داشتهاند تا پرورش، خرد شهودی، و حمایت عاطفی را که بدون آن ناخودآگاه میدانند نمیتوانند زنده بمانند، فراهم کنند. زنان نیز به مردان وابسته بودهاند تا از آنها مراقبت کنند و در دنیای فیزیکی برایشان فراهم کنند، جایی که آنها نمیدانستهاند چگونه از خود مراقبت کنند.
این ممکن است به نظر برسد که یک ترتیب کاملاً قابلکاربرد است — مردان به زنان کمک میکنند، زنان به مردان — جز یک مشکل بنیادی: اگر به عنوان یک فرد احساس نکنید که کامل هستید، اگر احساس کنید بقای شما به شخص دیگری وابسته است، همیشه از دست دادن او میترسید. اگر آن شخص بمیرد یا برود چه میشود؟ در آن صورت، شما نیز میمیرید، مگر اینکه شخص دیگری را پیدا کنید که مایل باشد از شما مراقبت کند. البته ممکن است برای آن شخص نیز اتفاقی بیفتد.
بنابراین، زندگی به حالت دائمی از ترس تبدیل میشود که در آن، شخص دیگر تنها به عنوان یک شیء برای شما دیده میشود — منبع عشق یا محافظت شما. شما باید به هر قیمتی آن منبع را کنترل کنید: یا مستقیماً با زور یا قدرت برتر، یا غیرمستقیم با استفاده از روشهای مختلف برای کنترل او. معمولاً این اتفاق بهصورت نامحسوس رخ میدهد — «من به تو آنچه را نیاز داری میدهم تا تو هم به من وابسته شوی، همانطور که من به تو وابسته هستم، و بنابراین به دادن آنچه که من نیاز دارم ادامه دهی.»
پس روابط ما بر پایه وابستگی و نیاز به کنترل شخص دیگر بنا شدهاند. این موضوع به طور اجتنابناپذیری منجر به خشم و دلخوری میشود، که اکثر آنها را سرکوب میکنیم زیرا ابراز آنها میتواند خطر از دست دادن شخص دیگر را به همراه داشته باشد. سرکوب این احساسات منجر به بیروحی و کسالت میشود. این یکی از دلایلی است که چرا بسیاری از روابط با هیجان آغاز میشوند «وای! فکر میکنم کسی را پیدا کردهام که واقعاً میتواند نیازهایم را برآورده کند!»، اما در نهایت پر از خشم یا به طور نسبی خستهکننده و کسلکننده میشوند «آنها نیازهایم را به خوبی که امیدوار بودم برآورده نمیکنند و من در این فرآیند هویت خودم را از دست دادهام، اما از رها کردن میترسم چون فکر میکنم بدون این شخص خواهم مرد.».
ادامه مطلب ...