اکثر ما از کودکی آموختهایم که به احساسات خود اعتماد نکنیم، خودمان را صادقانه و راستگو بیان نکنیم و تشخیص ندهیم که در عمق وجودمان یک ذات دوستداشتنی، قدرتمند و خلاق نهفته است. بهراحتی یاد میگیریم که خود را با دیگران تطبیق دهیم، از قوانین خاصی پیروی کنیم، انگیزههای خودجوشمان را سرکوب کنیم و آنچه از ما انتظار میرود انجام دهیم. حتی اگر علیه این شرایط شورش کنیم، در حقیقت در همان شورش گرفتار میشویم و واکنشی نسنجیده علیه اقتدار نشان میدهیم. بهندرت از ما حمایت میشود تا به خودمان اعتماد کنیم، به حس درونی حقیقت گوش دهیم و خودمان را بهصورت مستقیم و صادقانه بیان کنیم.
زمانی که بهطور مداوم شهود و آگاهی درونی خود را سرکوب میکنیم و بهجای آن بهدنبال اقتدار، تأیید و رضایت دیگران میگردیم، قدرت شخصی خود را واگذار میکنیم. این کار منجر به احساس ناتوانی، پوچی، قربانی بودن و در نهایت خشم و عصبانیت میشود — و اگر این احساسات نیز سرکوب شوند، به افسردگی و بیحسی میانجامد. ممکن است بهسادگی تسلیم این احساسات شویم و زندگی پر از بیحسی و سکون را سپری کنیم. ممکن است برای جبران احساس ناتوانی خود، تلاش کنیم تا دیگران و محیط اطرافمان را کنترل و دستکاری کنیم. یا ممکن است نهایتاً با خشم کنترلنشدهای که به دلیل سرکوب طولانیمدت خود بسیار اغراقآمیز و تحریفشده است، فوران کنیم. هیچیک از این موارد گزینههای مثبتی نیستند.
راهحل واقعی این است که خود را بازآموزی کنیم تا به حقیقتهای درونی که از طریق احساسات شهودی به ما میرسند، گوش دهیم و به آنها اعتماد کنیم. پیروی از راهنمایی درونی در ابتدا ممکن است پرریسک و ترسناک باشد، زیرا دیگر در حاشیه امن باقی نمیمانیم، کارهایی که «باید» انجام دهیم را انجام نمیدهیم، دیگران را راضی نمیکنیم، قوانین را رعایت نمیکنیم یا به اقتدار خارجی تکیه نمیکنیم. زندگی به این شیوه به معنای به خطر انداختن همه چیزهایی است که به دلایل امنیت ظاهری (و کاذب) به آنها چسبیدهایم، اما در عوض، یکپارچگی، کمال، قدرت واقعی، خلاقیت و امنیت واقعی حاصل از همسو بودن با قدرت کائنات را به دست میآوریم.